کد مترجم 242

کاربر گرامی: شما می توانید از کد مترجم  242 برای ترجمه زمینه عمومی داستان کودک استفاده نمایید، برای این کار ابتدا در وبسایت ثبت نام نمایید و سپس اقدام به ثبت سفارش ترجمه نمایید. در قسمت ارجاع به مترجم خاص می توانید کد 242 را وارد نمایید تا همین مترجم برایتان ترجمه انجام دهد. در صورتی که می خواهید بقیه نمونه ترجمه ها که توسط مترجمین دیگر انجام شده اند را مشاهده نمایید بر روی لینک زیر کلیک نمایید

ثبت سفارش ترجمه

نمونه ترجمه ها

سخن مترجم: ترجمه در زمینه های عمومی مثل داستان برای کودک نیازمند سطح اطلاعات عمومی مناسب و داستان خوانی مترجم دارد ،تا ترجمه ایی روان ارایه شود. با توجه به این اینکه به مطالعات آزاد خیلی فعال  هستم،از قدرت لازم برای ارائه یک ترجمه ی کارا برخوردار هستم.

ترجمه از انگلیسی به فارسی

زمینه عمومی

موضوع نمونه ترجمه: داستان های کوتاه برای کودکان

متن اصلی به انگلیسی:

 

Baby, come for breakfast. Your milk is getting 

cold," called Bhaiya, my elder brothe 

I quickly put on my slippers, picked up my 

favourite doll, Beeta, and rushed out into the 

verandah. It was a beautiful day. The morning 

air was most refreshing. "Ah, how lovely!" I said 

aloud, taking a deep breath. I ran across the 

verandah, with Beeta tucked under my arm 

While I gulped down the milk, I heard Papa 

calling out to the driver. 

"Papa is still here, Bhaiya. He hasn't gone to 

the clinic, today," I said overwhelmed with joy 

Being engrossed in a magazine, Bhaiya did 

not reply, but I could see Papa talking to someone 

in his room, which was opposite the dining hall

facing the verandah

متن ترجمه شده به فارسی:

 

"بایا" [1]برادر بزرگترم من رو صدا زد و گفت:"کوچولو،بیا صبحانه-شیرت داره سرد میشه"

 

سریعا کفش های راحتی ام رو پوشیدم،"بیتا" عروسک مورد علاقه ام رو برداشتم و به سمت ایوان دویدم. روز قشنگی بود.هوای صبح خیلی با طراوت بود.یک نفس عمیق کشیدم و گفتم "آه،چه دوست داشتنی" بیتا رو توی بازوم جمع کردم و به طرف دیگر ایوان رفتم. در حالی که شیرم رو قورت میدادم،صدای بابا رو می شنیدم که داشت با راننده حرف میزد.

 

در حالی که سرشار از شادی بودم گفتم:"بایا هنوز اینجاست.امروز نباید به درمانگاه بره"

جوابی نشنیدم،اما می توانستم ببینم که بابا داره توی اتاقش با کسی صحبت میکنه،اتاقی که در مقابل سرسرا و روبروی بالکن قرار داشت.



[1]"بایا" نام یک اسطوره ی هندی ست که این نام را هندی ها بر فرزندان پسر خود می گذارند.